آخرین کلماتی که آدمها پیش از مرگ خود میگویند بسیار رمزآلود و دردناک است: کلماتی که انگار دربارۀ جایی ماورای دنیاست. محتضران از آدمهایی میگویند که ما نمیبینیم یا داستانهایی روایت میکنند که هیچ چفتوبستی ندارند. گاهی میگویند احساس میکنند در فضا معلقاند، با آنکه محکم توی تختشان دراز کشیدهاند، یا میخواهند بروند سفر، وقتی نمیتوانند از جایشان برخیزند. چند پژوهشگر بهدنبال آن بودهاند که این حرفها چه چیزهایی دربارۀ ماهیت زبان بشری میگویند؟
مورت فلیکس دوست داشت بگوید معنای اسمش، در زبان لاتین، «مرگ خوش» است. وقتی آنفولانزا گرفت بهشوخی به همسرش، سوزان، میگفت: دوست دارد در بستر مرگش «سرود شادی» بتهوون نواخته شود. اما هنگامیکه پایان زندگیاش در سن ۷۷سالگی فرارسید، در اتاق مطالعۀ منزلش در برکلی دراز کشیده بود، سرطان بدنش را درنوردیده بود و مورفین هوشیاریاش را تحت تأثیر قرار داده بود.وانگهی، ازآنجاییکه قوایش طی سه هفته در سال ۲۰۱۲ تحلیل رفته بود، نه علاقهای به موسیقی داشت و نه میلی به غذا؛ به همسرش گفت: «بس است. ممنونم، دوستت دارم و بس است». صبح روز بعد که سوزان از پلهها پایین آمد، دید فلیکس مرده است.
فلیکس در آن سه هفته صحبت کرده بود. او روانشناسی بالینی بود که در سرتاسر عمرش شعر هم میگفت و اگرچه سخنان پایانی عمرش آنقدرها معنایی نداشتند، اما به نظر میرسید برآمده از توجهش به زبان باشند. جایی گفته بود: «بسیارهای بسیاری است در اندوه»، و در جایی دیگر: «مرا از اینجا پایین بیاورید»، «مقامم را از دست دادهام». عجیبتر از همه برای اعضای خانوادهاش این بود که یک خداناباور مادامالعمر خیال میکرد فرشتگان را میبیند و از شلوغی اتاق، باوجودیکه کسی آنجا نبود، شکایت میکرد.
لیسا اسمارت، دختر ۵۳سالۀ فلیکس، در آن روزهای پایانی کنار تخت پدر نشسته بود و گفتههایش را یادداشت میکرد. اسمارت در سال ۱۹۸۰ از دانشگاه برکلی کارشناسی زبانشناسی گرفت و در حوزۀ آموزشِ خواندن و نوشتن به بزرگسالان مشغول به کار شد. او میگوید نوشتن حرفهای بیسروته فلیکس برایش سازوکاری بود برای کنار آمدن با آن شرایط دشوار. اسمارت که خود زمانی شاعر بوده (در کودکی شعر میفروخت؛ درست مانند دیگر کودکانی که لیموناد میفروشند، او نیز سه شعر را به قیمت یک پنی میفروخت) دستور زبان بیچفتوبست و تخیل سورئال پدرش را میستود. اسمارت با خودش فکر میکرد ممکن است یادداشتهایش ارزشی علمی داشته باشند، و درنهایت در سال ۲۰۱۷ کتابی به نام واژگان در آستانه۱ منتشر کرد، کتابی دربارۀ الگوهای زبانشناختیِ دوهزار گفته از ۱۸۱ فردِ در حال مرگ، و ازجمله پدر خودش.
این کتاب، علیرغم محدودیتهایی که دارد، منحصربهفرد است. تنها کتاب منتشرشدهای است که من، در جستوجو برای ارضای حس کنجکاویام دربارۀ نحوۀ صحبتکردنِ آدمهای محتضر یافتم. از مجموعههای «آخرین کلمات» باخبرم؛ مجموعههایی فصیح و شیوا که نمیتوانند، به معنای دقیق کلمه، تواناییهای زبانشناختی محتضران را نشان دهند. معلوم شد افراد انگشتشماری به بررسی این الگوهای واقعی زبانشناختی نشستهاند و اینکه، برای یافتن یک نمونۀ درست و حسابی، باید به سال ۱۹۲۱ به کارهای آرتور مکدونالد، انسانشناس آمریکایی، بازگشت.
مکدونالد، برای ارزیابی «شرایط ذهنی افراد درست پیش از لحظۀ مرگ»، به انسانشناسیِ واپسین کلمات روی آورد، یعنی تنها بدنۀ زبانشناختیای که آن زمان در دسترس بود. او افراد را به ده دستۀ شغلی (سیاستمدار، فیلسوف، شاعر و غیره) تقسیم، و کلمات واپسین آنها را در مقولاتی مانند کنایی، فکاهی، و حاکی از خشنودی کدگذاری کرد. مکدونالد متوجه شد که نظامیها «بهنسبت بیشترین میزانِ درخواستها، دستورات یا تذکرها» را داشتند، درحالیکه فیلسوفان (که دربرگیرندۀ ریاضیدانان و مربیان هم میشد) بیشترین «پرسشها، پاسخها و عبارات تعجبی» را به خود اختصاص داده بودند. مذهبیها و اعضای خاندانهای سلطنتی بیشترین واژگان را برای ابراز خشنودی یا ناخشنودی به کار میبردند، درحالیکه استفاده از کلمات اخیر در میان هنرمندان و دانشمندان از بقیه کمتر بود.
کارل گوتکه، اندیشمند آلمانی، در کتاب واپسین کلمات، که پیرامون دلبستگی طولانی غرب بدین موضوع است، مینویسد کارهای مکدونالد «ظاهراً تنها تلاش برای ارزیابی واپسین کلمات از راه کمّیسازی آنهاست، و از این رهگذر به نتایجی کمنظیر رسیده است». کار مکدونالد در اصل نشان میدهد که ما نیازمند دادههایی بهتر دربارۀ تواناییهای کلامی و غیرکلامی در پایان زندگی هستیم. نکتهای که گوتکه مرتب تکرار میکند این است که مجموعههای واپسین کلمات، بدان معنایی که از قرن ۱۷ به بعد در زبانهای گوناگون منتشر شدهاند، بیش از آنکه «واقعیات تاریخی مستند» باشند، محصول شیفتگیها و نگرانیهایی بودهاند که در هر دوران حول مفهوم مرگ وجود داشته است. چنین مجموعههایی چیز زیادی دربارۀ توانایی واقعی یک فرد محتضر در برقراری ارتباط به ما نمیگویند.
برخی رهیافتهای معاصر از آن واگویههای سخنورانهای که پیشتر رایج بودند فراتر رفته، و بر احساسات و ارتباطات تمرکز کردهاند. هدف کتابهایی مانند آخرین هدایا۲، که دو پرستار آسایشگاه به نامهای مگی کالانان و پاتریشیا کلی در سال ۱۹۹۲ منتشرش کردند، و کتاب گفتگوهای واپسین۳، که در سال ۲۰۰۷ بهدست مائورین کیلِی، اندیشمند مطالعات ارتباطات در دانشگاه ایالتی تگزاس و جولی یینگلینگ، استاد بازنشستۀ دانشگاه ایالتی هامبورت، منتشر شد بهبود مهارتهای زندگان برای داشتن گفتگوهایی مهمتر و معنادارتر با محتضران است.
تمرکز قرنهای گذشته بر واپسین کلمات جای خود را به توجهی معاصر به واپسین گفتگوها و حتی تعاملات غیرکلامی داده است. کالانان و کلی مینویسند: «هرچقدر فرد ضعیفتر و خوابآلودهتر شود، ارتباطش با دیگران نامحسوستر میگردد. حتی زمانی که افراد ضعیفتر از آن هستند که صحبت کنند، یا هوشیاریشان را از دست دادهاند، بازهم میتوانند بشنوند، شنوایی آخرین حسی است که از کار میافتد».
کمی پس از مرگ جورج دبلیو. بوش، که آخرین کلماتش (مدام به پسرش، جورج دبلیو. بوش، میگفت: «من هم دوستت دارم») بهشکلی گسترده در رسانهها پخش شد، با مائورین کیلِی صحبت کردم. او گفت: این کلمات میباید در زمینهٔ یک گفتگو دیده شوند و به همین ترتیب تمامی آن گفتگوهای قبلی با اعضای خانواده که درنهایت به آنجا ختم شده بود (نخست پسرش به او گفته بود «دوستت دارم»).
کیلِی میگوید در پایان زندگی بیشتر تعاملات غیرکلامی خواهند بود چراکه، همزمان با رو به افول نهادن بدن، فرد قوای جسمانی و حتی ظرفیت ریویاش را برای گفتارهای طولانی از دست میدهد.
او میگوید: «افراد نجوا میکنند، بریدهبریده حرف میزنند و این تمامی آن چیزی است که در توان دارند». داروها، دهان خشکشده، و دندان مصنوعی ارتباط برقرارکردن را محدود میسازند. او همچنین اشاره میکند که اعضای خانواده از وضعیت نیمه هوشیارِ بیمار سود میبرند تا حرفهای خود را بزنند، یعنی زمانی که فرد محتضر نمیتواند میان کلام آنان بدود یا اعتراض کند.
بسیاری از افراد، بهویژه اگر مبتلا به آلزایمر یا زوال عقل پیشرفته باشند، در چنان سکوتی میمیرند که آنها را از تمامی سالهای زبانمندشان تهی میسازد. به نظر میرسد عدهایشان هم که سخن میگویند نیز از زبانی پیشپاافتاده استفاده میکنند.
از دکتری شنیدم که بعضی اغلب میگویند «لعنتی، لعنتی». معمولاً اسم زن، شوهر، یا فرزندانشان را به زبان میآورند.
بااینحال هنوز تعاملات هستند که مرا دلبستۀ خود میکنند، پارهای بدان دلیل که بافت بینافردیِ نامحسوسشان در هنگام نوشتن از دست میرود. یکی از دوستان زبانشناس من، زمان مرگ مادربزرگش، کنار او نشست و نامش را به زبان آورد. مادربزرگ چشمهایش را گشود، نگاهی به او انداخت و از دنیا رفت. آنچه در این توصیف ساده از قلم افتاده این است که وقتی دوستم داشت این صحنه را تعریف میکرد، لحظهای مکث کرد و مردمکهایش به لرزه افتاد.
در ادبیات علمی، توضیحی دربارۀ اصول واپسین واژگان یا واپسین تعاملات به چشم نمیخورد. بیشترین جزئیات زبانشناختی مربوط به روانآشفتگی۴ است، که شامل ازدستدادن هوشیاری، ناتوانی در یافتن واژگان، بیقراری و اجتناب از تعاملات اجتماعی میگردد. تمامی افراد، صرفنظر از سن، پس از عمل جراحی به روانآشفتگی دچار میشوند. این اختلال همچنین در پایان عمر شایع بوده و یکی از نشانههای رایج کمآبی و مصرف بیشازحد آرامبخش است.
سندی مکلئود، روانپزشک نیوزیلندی، مینویسد روانآشفتگی بهقدری فراگیر است که «حتی میتوان بیمارانی که در مراحل نهاییِ بیماریهای بدخیم بدان دچار نمیشوند را استثنا محسوب کرد». تقریباً نیمی از افرادی که روانآشفتگیِ پس از عمل جراحی بهبود یافتهاند تجربۀ هراسناک و سردرگم آن را به یاد میآورند.
طی یک تحقیق در سوئد، بیماری تجربهاش را اینگونه بیان میکند: «بعد از عمل جراحی و بقیۀ چیزها، مطمئناً نوعی احساس خستگی داشتم… و نمیدانستم کجا هستم. احساس کردم، بهنحوی، در مه باشم. تنها پرهیبی مبهم از همهچیز میدیدم». چند نفر هنگام رویارویی با مرگ در وضعیتی مشابه قرار میگیرند؟ فقط میتوانیم حدس و گمان بزنیم.
ما، بهلطف دههها پژوهش علمی روی کودکان و نوزادان و حتی کودکان درون رحم، درکی غنی از آغاز زبان داریم، اما اگر بخواهید بدانید چگونه زبان در محتضران پایان مییابد، چیزی بهجز دانشی دستاول که با درد و اندوه به دست آمده نخواهید یافت.
لیسا اسمارت پس از مرگ پدرش با پرسشهایی بیپایان دربارۀ چیزهایی که از او شنیده بود تنها ماند، و درنتیجه به فکر ادامۀ تحصیل افتاد و به دانشکدههای گوناگون طرحی تحقیقاتی پیرامون مطالعۀ دانشگاهی واپسین کلمات ارائه کرد. پسازآنکه هیچ دانشگاهی درخواستش را نپذیرفت، مستقلاً شروع به مصاحبه با اعضای خانواده و کادرهای پزشکی کرد.
این کار منجر به همکاری او با ریموند مودی شد:
روانپزشکی متولد ویرجینیا، که بیش از هر چیز بهیُمن کار بر «تجربۀ نزدیک مرگ» در کتاب پرفروشش در سال ۱۹۷۵ به نام زندگی پس از زندگی۵ مشهور است. او علاقهای درازمدت به آنچه «مهملات پیش از مرگ» میخواند داشته است و در همان مطالعهای به اسمارت کمک کرد که بعدها تبدیل به کتاب واژگان در آستانه شد، کتابی براساس گفتههای پدر اسمارت و گفتههای دیگری که از طریق وبسایتی گردآوری شدند که خود اسمارت نامش را پروژۀ واپسین واژگان نهاد.
یکی از الگوهای رایجی که اسمارت بدان اشاره کرده این است که هنگامیکه پدرش، فلیکس، ضمایری مانند «این» را به کار میبرد مشخصاً به چیزی اشاره نداشت. یکبار گفت: «میخواهم یکجوری اینها را پایین بکشم… واقعاً نمیدانم… چسبیدن به زمین دیگر کافی است». اینها به چه چیزی اشاره دارد؟ به نظر میرسید حس بدنش در فضا تغییر میکند. او گفت: «باید به آن پایین بروم. باید بروم پایین». ولی هیچچیز آن زیر وجود نداشت.
او همچنین کلمات و عبارتهایی را تکرار میکرد که اغلب معنایی نداشتند: «بُعد سبز! بُعد سبز!» (تکرار در افراد مبتلا به زوال عقل و افراد روانآشفته شایع است). اسمارت متوجه شد تکرارها اغلب نشاندهندۀ مضامینی مانند قدردانی و مقاومت در برابر مرگ هستند. بااینحال موتیفهای غیرمنتظرهای نیز وجود داشتند، مانند چرخهها، اعداد و اشارات بدنی. فلیکس گفته بود: «باید بیرون بروم، بیرون بروم! بیرون از این زندگی».
اسمارت میگوید شگفتانگیزترین بخش گفتار مردم روایتهایی هستند که ذرهذره، در طول روزها، آشکار میشوند: مردی ابتدا دربارۀ قطاری صحبت کرده بود که در ایستگاه گیر افتاده است؛ چند روز بعد به قطاری تعمیرشده اشاره کرده بود، و چند هفتۀ بعد گفته بود قطار بهسمت شمال حرکت میکند.
اسمارت میگوید: «اگر داخل اتاقی شوید و بشنوید کسی که دوستش دارید میگوید یک قهرمان مشتزنی کنار تخت من ایستاده است، به نظر تنها نوعی توهم میآید. اما اگر در طول زمان ببینید مدام در مورد قهرمان مشتزنی صحبت میکند، و از او میخواهد این لباس را بپوشد یا آن کار را انجام دهد، با خودتان میگویید وای! اینجا یک روایت در جریان است».
او تصور میکند پیگیری این خطوط داستانی از نظر بالینی مفید خواهد بود، بهویژه زمانی که داستانها به نتیجه میرسند ممکن است بازتابی از احساس پایان قریبالوقوع در فرد باشد.
کالانان و کِلی، دو پرستار آسایشگاه، در کتاب هدایای نهایی۶ اشاره میکنند که: «محتضران اغلب استعارۀ سفر را به کار میگیرند تا به اطرافیانشان هشدار دهند زمان مرگشان فرا رسیده است». آنها، از قول دختری ۱۷ساله که داشت از سرطان میمرد و پریشان بود، چون نمیتوانست نقشه را بیابد، چنین نقل میکنند: «اگر نقشه را پیدا میکردم به خانه میرفتم. نقشه کجاست؟ میخواهم بروم خانه!» اسمارت هم به این استعارههای سفر اشاره کرده است؛ اگرچه مینویسد که به نظر میرسد محتضران بهطور کلی استعاریتر میشوند (بااینحال، افراد مبتلا به زوال عقل و آلزایمر با دشواریهایی برای فهم زبان تمثیلی دستبهگریباناند، و انسانشناسی که بر احتضار در فرهنگهای دیگر کار میکند به من گفت: استعارههای سفر همهجا فراگیر نیستند).
توصیفاتی -هرچند ابتدایی- دربارۀ زبان در پایان زندگی نهتنها درک زبانشناختی را گسترش میدهد، بلکه مزایایی دارد برای خود محتضران و برای آنهایی که با محتضران کار میکنند. کارشناسان به من گفتند یک نقشۀ راهِ باجزئیات دربارۀ تغییرات میتواند به مردم کمک کند با ترسشان از مرگ مقابله کنند و نوعی احساس کنترل به آنها ببخشد. همچنین میتواند پرتوی بر این موضوع بتاباند که چگونه بهتر با محتضران ارتباط برقرار کنیم. در برنامههای آموزشی پرستارانِ آسایشگاهها نیز میتوان تفاوت در استعارههای فرهنگی را گنجاند، بهویژه برای آن دسته که چارچوب فرهنگی متفاوتی با بیمارانشان دارند.
ارتباطات پایان زندگی تنها در صورتی موضوعیت خواهد یافت که زندگی طولانیتر شود و مرگهای بیشتری در مؤسسات اتفاق افتد. بیشتر مردم کشورهای توسعهیافته، مانند نیاکانشان، سریع و ناگهانی نمیمیرند. بسیاری از افراد، بهلطف پیشرفتهای پزشکی و مراقبتهای پیشگیرانه، احتمالاً در اثر نوعی سرطان یا نوعی بیماری اندامی (در بیشتر موارد بیماریهای قلبی عروقی) و یا طول عمر از دنیا میروند. چنین مرگهایی معمولاً کند و طولانی خواهند بود و احتمالاً در بیمارستانها، آسایشگاهها، خانههای سالمندان و زیر نظر تیمی از متخصصان پزشکی رخ میدهند. در چنین شرایطی، افراد تنها تا زمانی میتوانند در تصمیمگیری پیرامون مراقبتهایشان نقشی داشته باشند که بتوانند ارتباط برقرار کنند. دانشِ بیشتر در مورد پایان زبان و شیوۀ ارتباطی محتضران عاملیت بیشتر و طولانیتری به بیماران میدهد.
بااینحال، مطالعۀ زبان و تعاملات در پایان زندگی همچنان یک چالش است، آنهم بهدلیل تابوهای فرهنگیِ حولِ مرگ و نگرانیهای اخلاقی دربارۀ حضور دانشمندان در کنار محتضران. کارشناسان همچنین توجه مرا به این نکته جلب کردند که هر مرگ بهشکلی منحصربهفرد رخ مینماید. این یعنی چندگانگیای که علم را با دشواری مواجه میسازد.
در قلمرو مراکز مراقبتی، دکترها هستند که اولویتها را تعیین میکنند. ونینگ سیلویا چو، یکی از مدیربرنامهها در برنامۀ تحقیقات رفتاریِ مرکز ملی سرطان، وابسته به مراکز ملی سلامت، کسی که مسئول نظارت بر کمکهزینههای پژوهشی در حوزۀ ارتباط دکتر و بیمار در پایان زندگی است، میگوید: «به نظر من کارهایی که بیشتر بر توصیف الگوهای ارتباطی و رفتاری معطوف باشند کمکهزینۀ مطالعاتی کمتری دریافت خواهند کرد، چراکه اولویت نهادهایی مانند مراکز ملی سلامت پژوهشهایی است که مستقیماً رنج ناشی از سرطان را کاهش دهند، مانند نوآوری در بهبود روابط در مراقبتهای تسکینی۷».
علیرغم خطاهایی که در کتاب اسمارت به چشم میخورَد (مثلاً اینکه نقش عواملی مانند داروها را نادیده میگیرد یا رنگی از علاقه به زندگیِ پس از مرگ در آن وجود دارد)، این کتاب گامی بزرگ در راستای ساختن بدنهای از دادهها و جستوجو برای الگوهاست. این همان نخستین گامی است که مطالعات زبان کودکان در روزهای آغازینش برداشته بود. این رشته زمانی زاده شد که تاریخدانان طبیعی، و از همه مهمتر چارلز داروین، شروع به نوشتن اعمال و گفتار فرزندانشان کردند (داروین در سال ۱۸۷۷ یک خلاصۀ زندگینامهای دربارۀ پسرش ویلیام منتشر کرد و در آن اشاره کرد نخستین کلمه او «مامان» بوده است). این بهاصطلاح «مطالعات روزنوشتهها» درنهایت به رهیافتی منتظمتر انجامید، و مطالعۀ زبان کودکان از تمرکز صرف بر نخستین کلمات فاصله گرفت.
«کلمات واپسینِ مشهور» سنگ بنای دیدگاه رمانتیک به مرگ هستند، همان دیدگاهی که بهاشتباه وعدۀ کلام واپسینیِ پیش از مرگِ فرد را میدهد که سرشار از روشنبینی و معناست. باب پارکر، رئیس ادارۀ تطبیق۸ شرکت اینترپید یواسای، که در زمینهٔ خدمات آسایشگاهی و نگهداری از سالمندان فعالیت میکند، میگوید: «فرایند مرگ هنوز بسیار ژرف است، اما ژرفایی متفاوت دارد. کلمات آخر بدان شکلی که در فیلمها نمایش داده میشود نیستند. بیماران اینگونه نمیمیرند». ما در آغازگاه فهمیدن این موضوع هستیم که تعاملات واپسین، اگر واقعاً وجود داشته باشند، نمودی بسیاری متفاوت دارند.
دیوید ایرارد
مرجع: Atlantic
ترجمۀ: آرش رضاپور_وبسایت ترجمان