روایتی جذاب از حضور سپاه در دریا

سال ۱۳۶۶ روزنه‌های ایران برای عملیات نظامی در جبهه جنوب بسته شد و ایرانی‌ها کاملاً متوجه خلیج فارس شدند. آن سال ایران برابر هر حمله دریایی عراق در خلیج فارس یک هدف را می‌زد. در سال ۱۳۶۶، نخستین بار در دوران جنگ عملیات‌های دریایی ایران از عراق بیشتر شد. آمریکایی‌ها هم از اروپایی‌ها کمک خواستند در مین روبی خلیج فارس کمک شأن کنند. بلژیک، ایتالیا و هلند قول همکاری دادند و انگلستان و فرانسه بلافاصله مین روب هایشان را به خلیج فارس فرستادند. ایران برابر اتحاد خارجی‌ها به تنهایی می‌جنگید. کردزمن معتقد است: “این منازعه بیشتر برای اثبات ابرقدرتی آمریکا در جهان و از سوی دیگر حقانیت تاریخی امام خمینی بود. البته باید یادآور شد این موضوع برای امام خمینی مهم‌تر و اساسی‌تر بود. هرچند ریگان از انتقادات آینده تاریخدانان درباره عملکردش اندک نبود. اما برای امام خمینی بسیار سخت بود تا در برابر عقب نشینی ها و شکست‌ها بزرگ موقعیت خود را به منزله رهبری انقلابی و الهی حفظ کند. در دیدگاه وی، شهادت تنها جایگزین برای پیروزی بود.”

بازرسی کشتی‌ها در خلیج فارس توسط سپاه

تابستان ۱۳۶۶ بچه‌های سپاه به صورت گسترده وارد دریا شدند. کشتی‌های خلیج فارس تردد می کردند و اولین بار با نوع جدیدی از بازرسی روبه رو شدند یکی از رزمندگان نیروی دریایی سپاه می‌گوید: شیوه بازرسی و کنترل نیروی دریایی این گونه بود که با بی سیم مبدا و مقصد محموله کشتی را می‌پرسید و وقتی از سوی کشتی اعلام می‌شد بار عراق نداریم کشتی به راه خود ادامه می‌داد. سپاه بازرسی کشتی‌ها را به تنگه هرمز محدود نکرده بود و دژبانی کشتی‌های مشکوک را نگه داشته، همه انبارهای کشتی را بازرسی می کردکه در مواقعی این بازرسی‌ها بیش از دو ساعت طول می‌کشید. این بازرسی‌ها در دوره‌ای از جنگ نفت کش‌ها بود که آمریکا در خلیج فارس حضور گسترده داشت. و ضمناً مخالفتش را با این نوع بازرسی‌ها اعلام کرده بود. آنها می‌گفتند همه کشتی‌های در حال تردد در خلیج فارس را تحت اسکورت خود دارند، ولی کشتی‌ها جرأت نمی‌کردند به بی سیم ناوهای آمریکا مبنی بر کمک به آنها پاسخ مثبت دهند.

آن روزها عملیات‌های دریایی و مانورهای ایران آمریکایی‌ها را وحشت زده می‌کرد. همان روزها مجله تایم آمریکا عکس مانور نیروی دریایی سپاه را چاپ کرد و نوشت: نیروی دریایی سپاه ۸۰۰ قایق تندرو در اختیار دارد که بعضی از آنها از نوع بوگامر و ساخت سوئد هستند. این قایق‌ها می‌توانند تا ۱۰۰ کیلومتر سرعت بگیرند و در مأموریت‌های انتحاری بسیار خطرناکند. یک دیپلمات عراقی این قایق را اژدر انسانی نام نهاده است که قدرت و سرعت عمل آنها در مانور اخیر نیروی دریایی سپاه به نمایش در آمد. اما نبرد مین آمریکایی‌ها را بیش از همه وحشت زده می‌کرد. امریکایی‌ها اعلام کردند: ناوگان نظامی آمریکا از این پس به هر شناوری که در حال مین ریزی در دریا باشد حمله می‌کند. از همین روی به مناسبت سالگرد شهادت تعدادی از بچه‌های هوابرد سپاه در خلیج فارس برشی از روزهای زندگی یکی از این شهدای این مانور، (این مانور به مانور شهادت معروف شد) فرمانده شهید مرتضی مفاخری را از کتاب «یک آسمان پرستو» می‌خوانیم:

کتاب یک آسمان پرستو -فاطمه مصلح زاده – سوره مهر

قرار بود در خلیج فارس یک مانور آبی خاکی انجام شود. به خاطر تحرکاتی که امریکایی‌ها توی خلیج فارس کرده‌اند، ما هم می‌خواهیم آنجا یک مانور بدهیم که حساب کار دستشان بیاید و بفهمند اینجا نمی‌توانند هر غلطی دلشان می‌خواهد، بکنند. یک بخش از مانور را هم گذاشته‌اند به عهده تیپ هوابرد. خیلی‌ها دلشان می‌خواهد توی مانور باشند، اما بعضی هم مخالف اند. منتظریم بببینیم تصمیم نهایی چه می‌شود.

چهارشبه عصر است. دو روز بیشتر به مانور نمانده. گردان هنوز تصمیم قطعی را اعلام نکرده، اما مانور پنج شنبه و جمعه است. تعطیلی که در اختیار خودمان است. با بچه‌ها تصمیم می‌گیریم برویم. نمی دانم چرا این قدر ذوق دارم که حتماً در این مانور باشم. شاید به خاطر این است که این مانور قرار است حال امریکایی را جا بیاورد. با ده، پانزده نفر دیگر از بچه‌ها هماهنگ می‌کنیم که همان روز راه بیفتیم طرف بندرعباس. می‌روم خانه که ساک وسایلم را بردارم. هانیه و فاطمه پایین پله‌ها ایستاده‌اند. دستی به سر هانیه می کشم. می‌آید جلو و پایم را بغل می‌گیرد. هنوز درست حرف نمی‌زند. با همان زبان لال پتی اش می‌گوید: بابا نرو. خم می‌شوم و لپ هانیه را می بوسم. آرام دست‌هایش را از دور پاهایم باز می‌کنم. ناخودآگاه این شعر به زبانم می‌آید که: کار من از سر جان گذشتن است / کار تو سوختن و ساختن است. این بیت وصف حال من و هانیه است. یک بار دیگر همه خانه را نگاه می‌کنم و می‌روم بیرون.

شهید مرتضی مفاخری در خلیج فارس در حین عملیات به شهادت رسید

با بچه‌ها توی فرودگاه قلعه مرغی جمع می‌شویم و منتظر می‌مانیم. قرار است با یک هواپیمای سی ۱۳۰ بفرستندمان بندرامام. چند ساعتی توی فرودگاه معطل می‌شویم. همه تجهیزات چتربازیی شأن را آورده‌اند. هوا گرم است و بارمان سنگین. بالاخره بعد از چند ساعت سوار می‌شویم. تقریباً نزدیک غروب می رسیم بندر. محوطه را کاملاً تخلیه کرده‌اند و گذاشته‌اند در اختیار سپاه.

صبح جمعه، همه در محوطه فرودگاه جمع می‌شویم. حدود سی تا چترباز، کادر پروازی هواپیما و هلی کوپترهای نجات. منطقه مانور را برایمان توجیه می‌کنند. قرار است روی باریکه ماسه‌ای بین ساحل و دریا فرود بیاییم. مسئول عملیات توضیح می‌دهد که عمق آب تا پانصد متری ساحل خیلی کم است و اگر در این محدوده هم فرود بیایید خطری ندارد؛ اما با این حال برای هر کدام از ما یک قایق نجات هم گذاشته‌اند که اگر لازم شد ما را از آب بگیرد. البته به هر نفر یک جلیقه نجات هم می‌دهند که زیر بپوشیم، محض احتیاط. خلبان هلی کوپتر هم می‌گوید: اگر کسی توی آب افتاد نگران نشوید. ما به سرعت خودمان را می‌رسانیم و با طناب و قلاب می کشیم بالا.

هوا خیلی گرم است. آفتاب و رطوبت زیاد همه را کلافه کرده است. دلمان می‌خواهد زودتر برویم و بپریم. یک عده قرار است بروند توی ساحل و جهت باد را چک کنند که برای پرش علامت بدهند. قایق‌های نجات و هلی کوپترها هم می‌روند. ما هم می‌رویم چترمان را تنظیم کنیم.. چارچوب چتر و وزنه‌اش روی جلیقه نجات خوب جا نمی‌افتد و تنظیم نمی‌شود. جلیقه نجات کلفت است، توی این گرما نفس آدم بند می‌آید. آخر همه تصمیم می‌گیریم جلیقه‌ها را دربیاوریم. بالاخره سوار هواپیما می‌شویم. حال عجیبی دارم، می‌خواهم زودتر بپرم و خلاص شوم.. نمیدانم مال گرماست یا چیزیم شده است. چراغ روشن می‌شود. مربی ایستاده جلوی در. به نفر اول علامت می‌دهد و او می پرد. یکی یکی می‌رویم جلو، می‌رسم کنار در. مربی با دست علامت می‌دهد. می پرم بیرون. زیرپایم را نگاه می‌کنم، چقدر آبی است! باد می‌خورد توی صورتم و صدایش می پیچد توی گوشم. سعی می‌کنم چتر را کنترل کنم و خودم را بکشم سمت ساحل اما باد شدید است و نمی‌گذارد. از خشکی دور می‌شوم. زیرپایم آب است. کنترل چتر از دستم خارج شده است. هر لحظه به سطح آب نزدیک تر می‌شوم. به آب که می‌رسم نفسم را حبس می‌کنم. منتظرم که پایم بخورد به کف و برگردم بالا، اما همین طور دارم فرو می‌روم. وزنه چتر می کشدم پایین. دست و پا می زنم که برگردم بالا. آب با فشار می‌رود توی دماغم و دیگر صدایی نمی شنوم، دست و پایم لای طناب چتر گیر کرده است. هر چه دست و پا می زنم بدتر می‌شود. نفسم دارد تمام می‌شود. به جای هوا، آب می خورم. شدیدتر دست و پا می زنم. حلق و سینه‌ام می سوزد. چشم‌هایم خوب نمی بیند. هوا، هوا می خواهم… هانیه آمده پایم را بغل کرده و می‌گوید بابا نرو… یکی قفسه سینه‌ام را فشار می‌دهد. سرفه ام می‌گیرد. اب از دهانم می‌زند بیرون… چشم‌هایم را باز می‌کنم. پرستوها توی آسمان پرواز می‌کنند.. هی دارند زیاد می‌شوند.. یکی دارند داد و بیداد می‌کند: بخوابونش به پهلو که آب از دهنش بیاد بیرون. برو سراغ اون یکی. این داره یه چیزی میگه.. همه با هم دم گرفته‌اند: اگر دیدی پیکرم را در خاک و خون غلتان صبر کن مادر…لبهایم را تکان می‌دهم ولی صدای خودم را نمی شنوم: امام، امام…شوری آب و زبری ماسه‌ها را توی دهانم حس می‌کنم. می‌خواهم دستم دهانم را پاک کنم ولی دستهایم تکان نمی‌خورد. روی یک پارچه بزرگ سفید نوشته‌اند شهادت عاشق دلسوخته شهید مرتضی مفاخری را گرامی می‌داریم…صداها آرام آرام ازم دور می‌شوند. فریادهای مبهمی می شنوم. چند نفر می دوند، مرا با خودشان می‌برند… پرستوها توی آسمان اینجا هم هستند..

منابع: یک آسمان پرستو، فاطمه مصلح زاده / تاریخ جنگ ایران و عراق، جعفر شیرعلی نیا.

منبع: مهر

ممکن است شما هم بپسندید
پاسخ دهید

ایمیل شما منتشر نمیشود